آروم آروم داشتم تو خیابون قدم می زدم و از هوای بارونی فصل زیبایپائیز لذت می بردم و بوی بارون وخاک نم زده رو با تمام وجودم نفسمی کشیدم ،دکمه های بارونیم رو بستم و یه نفس گرم توی دستام فرستادمهمین جور که داشتم قدم می زدم چشمم به یه مغازه محصولات فرهنگیافتاد. من عاشق شعر و ترانه بودم ،با فکر اینکه می تونم برم چند تا پَکآهنگ جدید بخرم به سمت مغازه رفتم که یه مرتبه خشکم زد ،عکس یهخواننده جدید که مال روی آلبومش بود رو روی شیشه مغازه دیدم ،نزدیک تر رفتم و با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم ،چقدر این عکسبه من شبیه بود ،یه نگاه به اسم آلبوم و اسم خواننده انداختم و فکر کردممنی که تمام خواننده ها رو می شناسم و به تمام آهنگ های پاپ گوشمیدم چرا تا به حال این خواننده رو ندیدم یا آهنگی ازش نشنیدم ؟داخل مغازه رفتم و رو به فروشنده گفتم :_ سلام آقا ،ببخشید عکسی رو
من را بگذارید به پایان برسدشاید لَت و پارَم به خیابان برسدمن را بگذارید بمیرد،به درَکاصلا برود ایدز بگیرد،به درَکمن شاهدِ نابودی دنیای منمباید بروم دست به کاری بزنمحرفت همه جا هست،چه باید بکنمبا این همه بن بست چه باید بکنملیلی تو ندیدی که چه با من کردندمردم چه بلاها به سَرم آوردندمن عشق شدم،مرا نمی فهمیدنددر شهرِ خودم مرا نمی فهمیدنداین دغدغه را تاب نمی آوردندگاهی همگی مسخره ام می کردندبعد از تو به دنیای دلم خندیدندمردم به سراپای دلم خندیدند***من زیستنم قصه ی مردم شده استیک تو، وسط زندگیم گم شده استاوضاع بد است،مراعات کنیدته مانده ی آب است،مراعات کنیداز خاطره ها شکرگزارم، برویدمالِ خودتان دار و ندارم، برویدلیلی تو ندیدی که چه با من کردندمردم چه بلاها به سرم آوردندمن از به جهان آمدنم دلگیرمآماده کنید جوخه را، می میرمدر آینه یک مردِ شکسته ست هنوزمرد است که از پا ننشسته ست هنوزیک مرد که از چشم تو افتاد شکستمرد است ولی خانه ات آباد، شکست***در خانه ی من پنجره ها می میرندبر زیر و بم باغ، قلم می گیرنداین پنجره تصویر خیالی دارددر خانه ی من مرگ توالی دارددر خانه ی من سقف فرو ریختنی ستآغاز نکن،این اَلَک آویختنی ستعلیرضا آذر***خلاصهزندگی فراز و نشیب های زیادی داره. زندگی هزار راه نرفته است که با انتخاب هر کدوم از راه ها اتفاقات گوناگونی رو برای خودمون رقم می زنیم. گاهی خوشنودیم از مسیر رفته و گاهی حسرت به دل و پشیمون از تصمیمات اشتباهمون به عقب نگاه می کنیم و آه سینه سوزی می کشیم.قصه قصه ی پسریه که وقتی راهی رو می رفته ایمان داشته که درست می ره و حالا…! همیشه برای مردد بودن فرصت هست! همیشه برای اینکه تردید و شک به دل آدم راه پیدا کنه نشونه هایی هست! روزهای سخت و تلخ و بالا و پایین های زندگی پسری رو می خونیم که قطارش از ریل خارج شده و داره سعی می کنه دوباره به مسیر هدایتش کنه! …
دانلود رمان تولد دوباره جدیدترین رمان ها
خلاصه داستان رمان طلاهای این شهر ارزانند :
همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی… و شاید جنازه ای از من… گویی شهر هم چونان من دلبند توست…
آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم…
گوشت را به من میدهی؟؟؟؟ دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس… برای تو…
تویی که تمام طلاهای شهر را آّب میکنی و پشیزی هم ارزش نمیگذاری…
تویی که من هم برایت مفتم…
ای سوار بر اسب این روزهای من اندکی خوب بودن مبخواهم و بس…
اندکی ملاحظه… شاید چیزی شبیه لبخند… هر چند برای تو کم… و تو بمان تا ته قصه…
اینبار من میروم و حس های لیلی وارم… تو که باشی داستان پابرجاست…
من که نباشم داستان یک حاشیه کم دارد و بس… پس اینبار را به حرمت کم ارزشی طلاهای شهرت بمان… و دل من شکستن هایش را شکسته تو بمان و خاکشیرش نکن…